به گزارش مشرق، در آستانه 17 دیماه سالروز درگذشت جهان پهلوان تختی، تسنیم خاطره ای از این بزرگمرد منتشر کرده است که در زیر می خوانید:
دخترک با همبازیاش مشغول بازی در کلوپ صدری بودند. توپ والیبال را به سمت هم پرت میکردند و خوش بودند.
خوشی آنها خیلی زود تبدیل به ترس و وحشت شد. توپ به جای نشستن به زمین به شیشه خورد و شکست. شیشه شکست و ترس جای شادی را گرفت. اشک دخترک سرازیر شد. حالا او باید «تووون» شیشه را میداد.
دختر بابات کیه؟ شیشه رو چرا شکستی؟ این شیشه چه کار داشت با تو؟ خونهات کجاست؟ بابات داره پول شیشه رو بده؟ و...
سوالات پیرمرد مسئول سالن تمامی نداشت و دخترک تنها به او نگاه میکرد و هیچ نمیگفت.
پیرمرد بازخواست میکرد و انگار گریه دخترک را نمیدیدید تا اینکه مردی درشت هیکل آمد. مردی درشت هیکل، با ابروهای پیوسته، چشمانی مهربان و لبی خندان.
او آنقدر بزرگ بود که پیرمرد با دیدنش از بازخواست دخترک دست کشید و سلامش را فوراً علیک گفت.
مرد با لبخند از پیرمرد پرسید: حاجی ول کن بچه رو. زهلهاش ترکید!
پیرمرد، شرح داستان گفت و منتظر تایید مرد ماند اما اون چشمانش را بست و باز کرد. با متانت گفت: آقا ول کن این بچه ها رو. بذار برن. بزن به حساب من، پول این شیشه رو.
دخترک رفت اما و در خاطرش مرد ورزشکار ماند.
سالها گذشت تا بعد از 17 دی 1346. مردم همه عزادار بودند. عزادار آقا تختی. یکی هم برادر بزرگ دخترک که سیاه پوشیده بود، برای پهلوان.
دخترک بیخبر از همه جا روزنامهای که برادرش به خانه آورده بود را دید، همانی که از ابن بابویه آورده بود. از سر خاک آقا تختی.
روزنامه را دید تصویر آقایی که تیتر یک بود، برایش آشنا بود. آشنا همان مرد ورزشکار بود. وای خدا آقا تختی بود آن مرد ورزشکار. قهرمان نه، پهلوان ایران. دخترک گریه میکرد. مثل همه مردم ایران. بزرگتر شده بود اما خاطره برایاش تازه بود.
او پهلوان را از نزدیک دیده بود و بهتر از خیلیها می دانست طعم محبت آقا تختی را. سالها از آن تاریخ گذشته و مادرم با آب و تاب این خاطره را میگوید. خاطرهای برای خودِ خودش.
دخترک با همبازیاش مشغول بازی در کلوپ صدری بودند. توپ والیبال را به سمت هم پرت میکردند و خوش بودند.
خوشی آنها خیلی زود تبدیل به ترس و وحشت شد. توپ به جای نشستن به زمین به شیشه خورد و شکست. شیشه شکست و ترس جای شادی را گرفت. اشک دخترک سرازیر شد. حالا او باید «تووون» شیشه را میداد.
دختر بابات کیه؟ شیشه رو چرا شکستی؟ این شیشه چه کار داشت با تو؟ خونهات کجاست؟ بابات داره پول شیشه رو بده؟ و...
سوالات پیرمرد مسئول سالن تمامی نداشت و دخترک تنها به او نگاه میکرد و هیچ نمیگفت.
پیرمرد بازخواست میکرد و انگار گریه دخترک را نمیدیدید تا اینکه مردی درشت هیکل آمد. مردی درشت هیکل، با ابروهای پیوسته، چشمانی مهربان و لبی خندان.
او آنقدر بزرگ بود که پیرمرد با دیدنش از بازخواست دخترک دست کشید و سلامش را فوراً علیک گفت.
مرد با لبخند از پیرمرد پرسید: حاجی ول کن بچه رو. زهلهاش ترکید!
پیرمرد، شرح داستان گفت و منتظر تایید مرد ماند اما اون چشمانش را بست و باز کرد. با متانت گفت: آقا ول کن این بچه ها رو. بذار برن. بزن به حساب من، پول این شیشه رو.
دخترک رفت اما و در خاطرش مرد ورزشکار ماند.
سالها گذشت تا بعد از 17 دی 1346. مردم همه عزادار بودند. عزادار آقا تختی. یکی هم برادر بزرگ دخترک که سیاه پوشیده بود، برای پهلوان.
دخترک بیخبر از همه جا روزنامهای که برادرش به خانه آورده بود را دید، همانی که از ابن بابویه آورده بود. از سر خاک آقا تختی.
روزنامه را دید تصویر آقایی که تیتر یک بود، برایش آشنا بود. آشنا همان مرد ورزشکار بود. وای خدا آقا تختی بود آن مرد ورزشکار. قهرمان نه، پهلوان ایران. دخترک گریه میکرد. مثل همه مردم ایران. بزرگتر شده بود اما خاطره برایاش تازه بود.
او پهلوان را از نزدیک دیده بود و بهتر از خیلیها می دانست طعم محبت آقا تختی را. سالها از آن تاریخ گذشته و مادرم با آب و تاب این خاطره را میگوید. خاطرهای برای خودِ خودش.